صفحه شخصی رحیم خورشیدی   
 
نام و نام خانوادگی: رحیم خورشیدی
استان: آذربایجان غربی - شهرستان: مهاباد
رشته: کارشناسی مکانیک - پایه نظام مهندسی: یک
شغل:  مدرس
شماره نظام مهندسی:  14-23
تاریخ عضویت:  1390/05/23
 روزنوشت ها    
 

 ادبیات برای مهندسین بخش عمومی

27

نیاز بشر امروزی کمتر از بشر دیروزی به ادبیات کمتر نیست حتی می توان گفت بسیار بیشتر است با توجه به رشد فزاینده دنیای ماشینی و مادی ،که سردی و خشکی خاصی به زندگی ما آدمیان داده است .گاهی خواندن شعری از مولانا یا حافظ و سعدی شیرازی حیات جدید و نوی به زندگی ما ببخشد
لازم است مهندسین ما از نقشه و طرح و اتوکد و مجوز شهرداری و نظام مهندسی و ......گاه گاهی بیرون بیایند و نگاهی به آسمان درخشان امید و عرفان ایران بزنند و دمی در این دریای بیکران بیاسایند و خستگی در کنند تا بیابند که:من کیستم

دوشنبه 21 شهریور 1390 ساعت 11:56  
 نظرات    
 
امیر یاشار فیلا 03:25 سه شنبه 22 شهریور 1390
13
 امیر یاشار فیلا
گوته پس از خواندن برگردانِ اشعار حافظ، با حسرت گفته بود: «کاش من پارسی می‌دانستم؛ تنها برای این که بتوانم شعر حافظ را به همان زبانی که سروده شده، بخوانم.»

دریغ که بسیاری از هم‌میهنانمان قدر این نعمت را که پارسی‌گو زاده شده‌اند، نمی‌دانند ...
رامین بیگ زاده 15:47 سه شنبه 22 شهریور 1390
8
 رامین بیگ زاده
مهر پدر و مادر

کودک که بودم ، وقتی زمین می خوردم مادرم یا پدرم مرا می بوسید
و من تمام دردهایم از یادم می رفت ،
دیروز زمین خوردم ، گرچه دردم نیامد اما ،
به جایش تمام بوسه های مادر و پدرم به یادم آمد .

پدر همون کسی هست که لرزش دستش
دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته ،
ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار کوه رو پشتت داری .

مادرتنها کسیه که میتونی براش ناز کنی ،
سرش داد و بیداد راه بندازی ، باهاش قهر کنی !!!
اما با اینکه تو مقصر بودی
بازم با یه بشقاب غذا با لبخند میاد و میگه :
با من قهری با غذا که قهر نیستی
بهروز بیگلر 16:58 سه شنبه 22 شهریور 1390
6
 بهروز بیگلر
پیشنهاد جالبی بود ممنون
محمدرضا افقری 12:44 چهارشنبه 23 شهریور 1390
5
 محمدرضا افقری
دکترشریعتی :مسلماًادبیات فارسی جزءفرهنگ ماست ....روح ادبیات فارسی ،روح مذهب وروح اسلام است و اسلام را نشناخته ،نمی شودادبیات فارسی را
شناخت : (ص 270 م آ25
دکترشریعتی:ممکن نیست ما تااسلام وتعلیمات اسلامی را ندانیم ،حافظ وسعدی ومولوی رابشناسیم:(ص 543 م آ28)
نازنین بهشتی 13:43 چهارشنبه 23 شهریور 1390
9
 نازنین بهشتی
آقای مهندس بیگ زاده
یعنی شما این متن رو (که البته قشنگ و با احساسه) جزو "ادبیات" میدونین!؟
به نظر من مباحث رو نباید با هم مخلوط کرد
رحیم خورشیدی 19:04 چهارشنبه 23 شهریور 1390
3
 رحیم  خورشیدی
خانم مهندس بهشتی و آقای مهندس بیگ زاده:ادبیات روح و روان آدمی را تلطیف نموده و صیقلی داده و از معرفت سیراب می کند قوت تحمل رنج او را بیشتر و قوت قلبش را فزونی می بخشد به شعر زیر بنگیرید چقدر لطیف و زیباست:
نظرات: 6


شعر " سفر به خیر"

سروده ی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

"به کجا چنین شتابان،"

گون از نسیم پرسید.

" دل من گرفته زین جا ،

هوس سفر نداری ،

ز غبار این بیابان ؟ "

"همه آرزویم اما،

چه کنم که بسته پایم"

"به کجا چنین شتابان؟ "

"به هر آن کجا که باشد،

به جز این سرا ، سرایم ."

"سفرت به خیر اما ،

چو از این کویر وحشت ،

به سلامتی گذشتی ،

به شکوفه ها به باران ،

برسان سلام ما را."


از مشارکت شما در بحث ممنونم
رابین صدیق پور 20:53 چهارشنبه 23 شهریور 1390
3
 رابین صدیق پور
با سلام.
چه متن جالبی را آقای مهندس خورشیدی از استاد شفیعی کدکنی ارائه کردید.
میخواستم در نظرات، همین شعر را بیاورم که دیدم شما زودتر سلیقه به خرج داده اید.
لذا، هرچند ممکن است تکراری باشد، شعر زیر را از استاد ناتل خانلری در اینجا می آورم.
این شعر یکی از سرمشقهای اصلی من در زندگی است:

شعر "عقاب وزاغ" یکی از اشعار زیبای دکتر پرویز ناتل خانلری است. این شعر به عنوان نمونه و مثال برای نشان دادن ویژگیهای دسته ای از مردم بکار رفته است.در ادبیات این کار را تمثیل می گویند.در مرزبان نامه و کلیله و دمنه از تمثیل استفاده فراوان شده است.مولوی در مثنوی از داستانهای تمثیلی برای توضیح مفاهیم دشوار عرفانی بهرهء بسیار جسته است.سمبل یا نماد در شعرهای سمبلیک در حقیقت همان تمثیل یا قالب است.
قالب شعر زیر مثنوی است. در این شعر عقاب نماد انسانهای آزادمنش از قیود دنیوی است و زاغ نماد انسانهائی است که نمی توانند دل از دنیا بکنند.

عقاب، پرنده ای است که همیشه در اوج آسمانها سیر می کرده و پس از مدتی که احساس می کند در حال پیر شدن است، از اوج آسمانها فرود می آید و از زاغکی زشت و پلشت که در گوشه ای نشسته می پرسد:

راز طول عمر تو چیست؟ چگونه است که پدر من تو را می شناخت و مرد و من هم در حال افول هستم، ولی تو کماکان بدون تغییر مانده ای؟

زاغ به او می گوید بیا تا راز این کار
را به تو بگویم. او عقاب را به مردابی که محل زندگیش بوده می برد و به او می گوید
راز طول عمر من آن است که مردار می خورم و مردارخواری، طول عمر را زیاد می کند. به علاوه ما اینجا در گوشه دنجی بدون خطر و دور از دسترس ناملایمات زندگی می کنیم، ولی تو در اوج آسمان، همیشه دچار خطر و تندباد حوادث هستی. از آن بالا فرود بیا واز خطرات دور شو تا عمری طولانی پیدا کنی.

عقاب، که عمری را با سربلندی و افتخارزندگی کرده است، حیران از این همه حقارت و کثافت که در اطراف زاغ است، از او جدامی شود و پر پرواز به اوج آسمان بر می کشد و در بالاترین نقطه آسمان، به جاودانگی می رسد.

راستی، چند نفر از ما آدمها، به آن عقاب شبیه تریم و چند تا مان، زاغ مسلکیم؟





گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ایام شباب

دیدکش دور به انجام رسید / آفتابش به لب بام رسید

بایداز هستی دل بر گیرد / ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچار کند / دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار / گشت برباد سبک‌سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وان شبان، بیم زده، دل نگران / شد پی بره‌ی نوزاد دوان

کبک، در دامن خاری آویخت / مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید / دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت / صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره‌ی مرگ، نه کاریست حقیر / زنده رافارغ و آزاد گذاشت

صید هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت / زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ‌ها از کف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون ز شمار / شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب / ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که: ‹‹ای دیده ز ما بس بیداد / با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی/ بکنم آن چه تو می فرمایی››

گفت:‹‹ما بنده‌ی درگاه توییم / تا که هستیم هوا خواه توییم

بنده آماده بود، فرمان چیست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل،چو در خدمت تو شاد کنم / ننگم آید که ز جان یاد کنم››

این همه گفت ولی با دل خویش/ گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه، کنون / از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد / حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید / پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب / که:‹‹مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است / لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر،‌ دل سیری نیست / مرگ می‌آید و تدبیری نیست

من و این شه‌پر و این شوکت و جاه / عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز / به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت / تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین / چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود / کاین همان زاغ پلید است که بود

عمرمن نیز به یغما رفته است / یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز؟ / رازی این جاست، تو بگشا این راز››

زاغ گفت: ‹‹ار تو در این تدبیری / عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست / دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود / آخر از این همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سیصد و اند / کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر / بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وزند / تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک، شوی بالاتر / باد را بیش گزندست و ضرر

تابدانجا که بر اوج افلاک / آیت مرگ بود، پیک هلاک

مااز آن، سال بسی یافته ایم / کز بلندی، ‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب / عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است / عمر مردار خوران بسیار است

گندو مردار بهین درمان ست / چاره‌ی رنج تو زان آسان ست

خیزو زین بیش، ‌ره چرخ مپوی / طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان،جایگهی سخت نکوست / به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم / راه هر برزن و هر کو دانم

خانه،اندر پس باغی دارم / وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست / خوردنی های فراوانی هست››

****

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ / گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد، رفته از آن، تا ره دور / معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه / زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت: ‹‹خوانی که چنین الوان ست / لایق محضر این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نیم / خجل از ماحضر خویش نیم››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند / تا بیاموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلک بر ده به سر / دم زده درنفس باد سحر

ابررا دیده به زیر پر خویش / حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو / تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند / باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود / حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری، ریش / گیج شد، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر / هست پیروزی و زیبایی و مهر

فرو آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست / دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست زجا / گفت: که ‹‹ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد / عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شه‌پر شاه هوا، اوج گرفت / زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، همسر شد

لحظه ای بود ودگر هیچ نبود/نقطه ای بودبر این چرخ کبودمرجع:
http://www.seemorgh.com
رحیم خورشیدی 06:58 یکشنبه 10 مهر 1390
1
 رحیم  خورشیدی
ممنونم مهندس صدیق پور براستی که شعر عقاب و زاغ که بر گرفته از ادبیات خارجی است خیلی زیبا و عبرت آموز است .
سید مجتبی ربیع نتاج 09:56 یکشنبه 10 مهر 1390
1
 سید مجتبی ربیع نتاج
جناب مهندس رابین صدیق پور
خیلی ممنونم که این شعر رو اینجا قرار دادی
من رو به یاد کتاب ادبیات فارسی دوران دانشگاه انداختی.خیلی به این شعر علاقه دارم اما یکی کتابمو برد دیگه نیاورد...
یادش بخیر...