بررسی شعر کرم ابریشم
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی ؟
- پرسید کرم را مرغ از فروتنی –
تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟
در بسته تا به کی ، در محبس تنی ؟
در فکر رستنم – پاسخ بداد کرم-
خلوت نشسته ام زین روی منحنی.
فرسوده جان من از بس به یک مدار ،
بر جای مانده ام چون فطرت دنی .
همسال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس ،گشتند دیدنی
یا سوخت جانشان دهقان به دیگران
جز من که زنده ام در حال جان کنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر آورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی
کوشش نمی کنی ، پری نمی زنی ؟
پاینده چه ای ؟ وابسته ی که ای ؟
تا کی اسیری و در حبس دشمنی ؟
ماکیان مودبانه از کرم درون پیله پرسید ، تا کی در زندان پیله در خود می پیچی ؟ چه قدر می خواهی ، درکنج تنهایی ، دور از دیگران باشی ؟ تا کی می خواهی در زندانی که برای خود ساخته ای محبوس بمانی ؟
کرم پاسخ داد : در اندیشه ی آزادی ام ، به همین سبب چنین خمیده ، در تنهایی نشسته ام . از این که ،
این همه ، مثل آفرینش نخستینم ، تکامل نیافته باقی مانده ام جانم فرسوده است . همسا لان من یا پروانگانی زیبا و دیدنی شدند ، و از این زندان رهایی یافتند ، یا دهقان آن ها را همراه دیگر اسیران باآتش هلاک کرد . فقط من در حال تلاش و جان کندن باقی مانده ام . من در این حبس و تنهایی می کوشم
که یا بوسیله ی مرگ رهایی یابم ،یا پر دربیاورم و با پرواز به آزادی برسم . اما تو ای مرغ خانگی چه بر سرت آمده است که برای رهایی خود نمی کوشی و پرواز نمی کنی ؟ پایبند چه هستی ؟ اسیر که هستی ؟
تا کی می خواهی در حبس و اسارت دشمن خود باقی بمانی ؟
در باره ی شعر
در شعر تمثیلی ( کرم ابریشم ) شعر قالبی کهن و عروضی دارد . قطعه کوتاهی است که بار پیامی روشن واجتماعی را بر دوش می کشد . در این شعر مرغ خانگی کرم ابریشمی را که درون پیله بر خود می پیچدسرزنش می کند و از او می پرسد : در پیله تا به کی بر خویشتن تنی ؟ کرم پاسخ می دهد : من در اندیشه آزادی این گونه رنج زندان را تحمل می کنم . جانم از این حالت فرسوده است . همسالان من یا در حبس
سوخته اند و جان داده اند ، یا هم اکنون پروانگانی زیبا و آزاد هستند که از رنج قفس رسته اند . اما من هنوز در تلاشم که یا با مرگ از این رنج رهایی یابم یا آزادی خود را به دست آورم : تا وارهم به مرگ ، یا پر آورم بهر پریدنی . آن گاه کرم ابریشم ، گله مند و د ر عین حال سرزنش کننده از مرغ خانگی می پرسد : حال بگ ببینم تو که اسیر زندان نیستی چرا ننگ اسارت را پذیرفته ای ؟ و چرا برای رهایی خود نمی کوشی ؟ تو چرا پرواز را فراموش کرده ای ؟